مدیر جوان

دلنوشته های یک جوان پرمشغله ایرانی

مدیر جوان

دلنوشته های یک جوان پرمشغله ایرانی

به نام خالق زیبایی ها

امروز برام یک روز خاص بود، راستش بعد از چند ماه خانواده بابام (خانواده خودمون و عمو و عمه ها به همراه اهل بیت) دور هم جمع شدیم . واقعاً این بیماری با همه سختی هاش از جنبه هایی مفید بود. یکی از اون جنبه ها اینکه قدر سلامتی را که خدا مفت به ما ارزانی کرده رو بدونیم و دیگه اینکه قدر داشتن خاندانی منسجم رو داشته باشیم و سعی کنیم از لحظاتی که در کنار هم هستیم بیشترین استفاده رو ببریم؛ خلاصه ی کلام واقعاً دیدن عمو و عمه ها برام لذت بخش بود تاجایی که ذهنم درگیر موضوعی شد اونم این که چطور ندیدن فامیل و دوستان و ... این قدر ذهن همه را درگیر کرده ولی این همه سال دوری و نداشتن یک یار دلسوز که مهربانتر از مادر برای آدمه برامون عادی شده !

به زبون دعای فرجش رو زمزمه می کنم ولی در دلم واقعاً چقدر به فکر و یاد ایشان هستم و با وجود نورانیشان زندگی می کنم اینجاست که باید گفت : بهترین یار خلاصی از غم و غصه و تنهایی تبدیل شده به غریب ترین و تنهاترین یارو یاورم!

خدایا من را ببخش به خاطر غفلتی که نسبت به امام زمانم دارم و هنوز نتونستم با چنین وجود باصفایی انس بگیرم.

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

  • محمدصادق پورسینا

به نام خدا

سلام و درود به همه ی عزیزانمsmiley

همیشه فکر کردن به اینکه از کجاشروع کنی سخت ترین کار دنیاست!!crying

اینقدر موضوع جذاب و زیبا تو هر روز آدم اتفاق می افته که فقط کافیه اونا رو ببینیcool میشه خودش یک کتاب ، راستش انتخاب بین اونها کار رو سخت می کنه؟؟!!

شاید بهتر باشه که آغازین مطلبم رو با شکرگذاری شروع کنم و به شکر گذاری اینهمه نعمت از ته دل بخندمlaugh

بهتره از این سکانس  امروزم شروع کنم حدودای ساعت 3 عصر بود که زنگ خونه رو زدم؛ دخترم زهرا بدو بدو اومد و درب رو باز کرد (خدا نکنه کس دیگری این کار رو بکنه که غوغایی به پا میشه)و شروع کرد به شادی و پرید توی بغلم ( دخترم زهرا دو سالشه و با عشوه گری های دخترونش دل باباش رو میبره )در همین حین که داشتم زهرا روبغل می کردم دیدم دختر 7 ماهم داره با شنیدن صدای من دست و پا میزنه و همین که میرسم بهش با صدای بلند می خنده ؛وقتی به چشم های معصومش نگاه می کنم انگار تمام شادیهای عالم تو دلم جوانه میزنه در همین حین دختر بزرگم زینب با شور و اشتیاق فراوان و گفتن باااا بااااا میپره تو دلم،واقعآ چه لحظه ی زیباییheartheartheart

حیف که ما آدم ها همیشه چیزهای بد و زشت رو تو ذهنمون خیلی بزرگ می کنیم ولی اگر بعضی سختی ها رو به جون نخری هیچ وقت نمی تونی قشنگ ترین و خاص ترین لحظات رو تو زندگیت تجربه کنیwink

تازه بعد از این طوفان سه دختر وقتی سرت رو بلند می کنی و می بینی همسرت با لبی خندان اومده به استقبالت و قشنگ تر از اون وقتی که می بینی اون با حس مادریش اجازه میده اول دختراش جشن حضور بابا تو خونه رو بگیرن بعد نگاه می کنی که با یک پارچ شربت آبلیمو منتظر استقبال از شوهرش شده، واقعاٌ تو اون لحظه با خودم فکر کردم خدایا اگر این همه فداکاریش نبود آیا می شد یک لحظه با این همه آرامش زندگی کرد (البته ناگفته نمونه که کمی احساس شرمندگی می کنم آخه لحظاتی که همسرم خرج شادی و نشاط من و بچه ها می کنه واقعاٌ اعجاز آمیز تر از هر کاریه که من بیرون بکنم)حالا تو این لحظه است که دوست دارم با تمام وجود فریاد بزنم که بابت همه ی خوبی هات ازت ممنونمheartو بگم  خدایا شکرت به خاطر اینهمه زیبایی.

وای فکر کنم خیلی پر حرفی کردم موضوع متنم در مورد شکرگذاری بود ولی واقعاٌنمیشه همه زیبایی های یک روز رو تو یک متن نوشت منم به نوشتن در مورد این 5 دقیقه از شبانه روزم اکتفا می کنم هر چند لحظات ما پر است از این زیبایی ها به شرطی که آنها رو با چشم دل ببینیم و بگیم خدایا برای همه چیزت شکر.

  • محمدصادق پورسینا